ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می شوم خاطرچه با بی قراری تمام به سمتم می دود ،خدایا چه کنم ؟بمانم ؟یا که بروم؟او تنها بازمانده ی ماست ،تنها بازمانده ی من و او .در خیال خود بودم که خاطرچه را در بغلم دیدم ، خدایا نگفته بودی چرا باید بروم چرا نباید دست شان را بگیرم ،دیرست ،دیگر دیرست برای گفتن ای خدای من نگاه کن 

،

   اکنون من باز گشته ام به سال ها قبل و با او در حال قدم زدنم ،کسی دم گوشم زمزمه می کند خاطرات تنها آینده ات را می گیرند و در گذشته نگهت می دارند بی خبر از همه چیز سرم را باز میگردانم دورورم را نگاه میکنم هیچ کسی نیست صدامی زنم کسی نیست ؟تو کجایی ؟توو کجاااییی ؟

  سه سال از آن ماجرا می گذرد اکنون متوجه می شوم صاحب آن صدا کسی نبود جز همان خدایی که در حال می گفت دست خاطرات را نگیر که من همواره در کنار تو هستم .

  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها